مرسی که هستی

ساخت وبلاگ
.بینی‌ام کیپ شده، کمی هم آب‌ریزش بینی دارم؛ اما بوی سبزی قرمه‌سبزیِتازه‌‌سرخ‌شده‌ی مامان که خانه را برداشته، احساس می‌کنم. آن‌قدر که سرخوشانهچشم‌هایم را ببندم تا جادویم کند.«بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا» را به‌رنگ سبز می‌نویسم؛ رنگ و عطروبوی سبزی تازه‌ی سرخ‌شده‌‌ی قرمه‌سبزی را به خودش گرفته است..نیمه‌شب بیدار می‌شوم، گوش‌درد امانم را بریده. لابد از سنگینی سکوتِ بوفچتا درعکس‌هایش است. تب را نمی‌دانم، اما لرز دارم. می‌لرزم. به مامان چیزی نمی‌گویم.شاید لرزِ ترس باشد. سکوت گاهی ترسناک می‌شود..چنددقیقه پیش از سال نو، ویتامین ث جوشان می‌خورم. رؤیاهایم پیش از تحویل سال، فورانکرده‌اند. صورتم را نزدیک لیوان می‌کنم تا خوابم گم شود و رؤیاهایم جان‌دارتر..جای سبزه، آن برگ نارنجیِ پاییزی را که درست فردای شب یلدا از دریچه‌ی توری پنجرهداخلِ اتاقم شده بود، نگاه می‌کنم. نماد استقامت شده برایم. پیش از عید و میان تمیز‌کاریِ اتاقم، کلی کتاب در اطرافش سقوط کردند، اما به‌شکل معجزه‌آسایی هیچ اتفاقی برای آنبرگ پاییزی نیفتاد..حرارت ناچیز شمع کوچک دایره‌ای درون ظرف نقره‌ای کنار سفره‌ی هفت‌سین، گرمم می‌کند.دل‌گرم می‌شوم. ماهی‌ها می‌رقصند، آن‌ها هم گرم شده‌اند..برچسب‌ها: نوروز, بهاریه‌نوشت مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:32

.امروز چشم‌هایم که باز شد، میل شدیدی به پیداکردن آهنگ کامل پُستی اینستاگرامی کهنصفه‌ونیمه کار شده بود و از مدت‌ها پیش ذخیره‌اش کرده بودم، احساس کردم. بعد از نصب وکار با چندین اپلیکیشنِ یافتن آهنگ براساسِ شنیدن، و بارها پخش و جست‌وجوی آن آهنگِناقص، بالاخره یافتمش و دانلودش کردم‌. حتا قبل از شنیدنش حالم خوب شد..پیش از خوردنِ صبحانه‌ی سرظهر، تصویر صفحه‌ی موبایلم را از یکتا، به تصویر خودم تغییردادم. تصویری از گشت‌وگذار کوتاه و سرپایی به‌بهانه‌ی سیزده‌به‌در و مکاشفه‌ی ناخواسته‌یهنری‌ جذابم. به صفحه‌ی موبایلم خیره شدم، انگار با انسانی تازه روبه‌رو بودم.حالم خیلی‌خیلی خوب شد..پیش از شروع کار ویراستاری‌ام، پروفایل یکتا را از پیج قفل‌شده‌اش چک کردم، بعد از مدت‌هاتصویر تازه‌ای از خودش روی پروفایلش بود. نمی‌خواهم الان توصیفش کنم، اما برخلافگذشته با دیدنش حس حسرت و تلخی نداشتم، اصلاً منفی نبود و تنها از آن‌ زیبایی لذتبردم. حالم خیلی‌خیلی خوب‌تر شده بود..خسته نبودم، اما بعد از نهارِ عصرگاهی خوابم برد تا با عجیب‌ترین خواب عمرم مواجه شوم.در خوابم داخل حمامی عمومی تنها بودم. گوشه‌ی حمام و نزدیک دوش، حفره‌ای کاملاً باز ومربعی‌شکل بود که با نردبان به زیرزمین می‌رسید. طوری‌که وقتی زیر دوش بودم، شره‌هایآب از آن دریچه‌، به پایین می‌ریخت.مسئول حمام که پشت میز نشسته بود، فردی علاقه‌مند به نمایشنامه بود. این را از شنیدنِصحبت‌هایش با یکی از مشتری‌ها درمورد نوشته‌ی آن مشتری که جامانده بود و او خواندهبودش و ایراد‌هایش متوجه شدم. ذوق‌زده منتظر رفتن مشتری بودم و همان‌طور لُخت، با مردحمامی درمورد عباس نعلبندیان صحبت کردم. از او پرسیدم که نمایشنامه‌ی خارجی هممی‌خواند، که پاسخش منفی بود. از بهمن فرسی هم گفت مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:32